کوچولو
من پذیرفتم شکست را ، پندهای اهل دور اندیش را ، من پذیرفتم که عشق افسانه است ، این دل درد آشنا افسانه است ، می روم از رفتن من شاد باش ، از عذاب دیدنم آزاد باش ، چون که تو تنهاتر از من می روی ، آرزو دارم که تو عاشق شوی ، آرزو دارم بفهمی درد را ، معنی برخوردهای سرد را . دوباره آمده ام از جاده های بی قرار دوباره آمده ام از جاده های بی شکیب دوباره آمده ام تا در اوج چشمان تو غزل عشق را دوباره از نو معنا کنم . در اندیشه چشم تو مست وغزلخوانم من یکدم کنار سبزه و یار و گلستانم من تا کی شراب و می مستی نخورم باده در ساغر و پیمانه هستی نخورم بگذار به یک جام مرا مست کنند عکس رخ تو در نظرم هست کنند. کبوتر من وقتی یک کبوتر با کلاغ ها معاشرت می کند، پرهایش سفید می ماند اما قلبش سیاه می شود؛ دوست داشتن کسی که لیاقت ندارد اسراف محبت است. کبوتر من! تو آزادی که با هر کس دوست داری معاشرت کنی. تو آزادی که به هر کجا
می خواهی پر بکشی. کبوتر من! می دانم که شوق سر در آوردن از اسرار این جهان پهناور و مرموز در وجودت بیداد
می کند؛ می دانم که چشم های خوشگلت از دیدن سیر نمی شود. می دانم که اهل معاشرتی، خوش مشربی، شوخی، شیرینی و اهل گشت و گذار. خوب خوب می شناسمت و بیشتر از آن چه فکر کنی، می فهممت. کبوتر قشنگ من! تو آزادی هر کجا دوست داری برای خودت آشیانه بسازی؛ تو آزادی که آشیانه ات را با هر رنگی که می پسندی، بیارایی. تو این اختیار را داری که بخواهی یا نخواهی؛ دوست داشته باشی یا نداشته باشی؛ بمانی یا نمانی؛ بخوانی یا نخوانی اما… کبوتر ناز من! تو می توانی خدا را بپرستی یا نپرستی؛ تو آزادی که فرشته های آسمان را به آشیانه ات راه بدهی یا ندهی. اما کبوتر زیبای من! حواست جمع باشد که اگر با کلاغ ها معاشرت کنی قلبت سیاه می شود؛ قلبت اگر سیاه شود معنایش این است که «مسخ» شده ای؛ یعنی این که دیگر یک کبوتر
نیستی! از انتظار های طولانی بی انتها .... تنهایی رو دوست دارم ... چون فقط موقع تنهایی هست که می تونم با تو حرف بزنم... باید فراموشت کنم .. چندیست تمرین میکنم .. من میتوانم .. میشود !! آرام تلقین میکنم .. حالم ....نه... اصلا خوب نیست .. تا بعد بهتر میشود .. فکری به حال این دل آرام غمگین میکنم ........... من می پذیرم رفته ای ... و برنمیگردی همین ... خود را برای درک این صدبار تحسین میکنم ................... کم کم ز یادم میروی ... این روزگارو رسم اوست ... این جمله را با تلخی اش .. صد بار تضمین میکنم ........!!! به شانه ام می زنی که تنهایی ام را تکانده باشی ؟ ... به چه دل خوش کردی ؟ .... تکاندن برف از ... شانه های یک آدم برفی ...؟ منتظر نباش که شبی بشنوی... از این دلبستگی های ساده ، دل بریده ام ! که عزیز بارانی ام را ، در جاده ای جا گذاشتم ! یا در آسمان ، به ستاره ی دیگری سلام کردم ! توقعی از تو ندارم ! اگر دوست نداری ، در همان دامنه ی دور دریا بمان ! هر جور تو راحتی ! باران زده ی من ! همین سوسوی تو از آن سوی پرده ی دوری برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست ! من که این جا کاری نمی کنم ! فقط گهگاه .... گمان دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم ! همین ! این کار هم که نور نمی خواهد ! می دانم که به حرفهایم می خندی ! حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم باران می آید! صدای باران را می شنوی ؟! ... در کویر خشک دلم کبوتری آشیان گرفت تهران- گیشا( کوی نصر)- نبش خیابان بیستم-ساختمان شماره 121-طبقه سوم -واحد 15- عشق را تن پوش جانم می کنی چتری از گل سایه بانم می کنی ای صدای عشق در جان و تنم آن سکوت ساکت و تنها منم آتش عشق تو در جان من است عاشقی معنای ایمان من است کی به آرامی صدایم می کنی؟ از غم دوری رهایم می کنی؟ ای که در عشق و صداقت نو بری کی مرا با خود از اینجا می بری؟؟؟
:قالبساز: :بهاربیست: |